خاطراتِ یک روزِ کاری یک معلم/آش نخورده و دهان سوخته از مزایای رتبه بندی!!!
ساعت بیست و پنج دقیقه به هشت رسیدم جلوی در مدرسه. مثل هر روز سرایدار مدرسه ایستاده بود جلوی در مدرسه تا دانش آموزانی که دیر می آیند جلویشان را بگیرد و پیش معاون بفرستد. صدای مراسم صبحگاهی مدرسه می آمد. آقای اصغری پدر یکی از شاگردانم که سال پیش با اصرار مدیر برای قبول کردنش روبه رو شده بودم پسرش را با ماشین شاسی بلند گران قیمت شان آورده بود. با دیدنم جلو آمد و بی مقدمه وضعیت درسی پسرش را جویا شد.خلاصه وار گفتم که مثل پارسال ضعیفه و حتی بدتر و ضمناً دیروز هم سر کلاس خوابش می اومد. گفت: بله دوشنبه شب دیر وقت از سفر اومده بودیم و دیر خوابیده بود. گفتم: توی زمستان چه سفری؟ آن هم وقت تلاش و درس و امتحان بچه ها؟ گفت: اسکی کار می کنم و سه چهار روز، خانوادگی می ریم پیست اسکی و ناچاراً چند روز بیرون از خونه می مونیم.البته منظورش از بیرون ، هتل بود.بعد پوزخندی بهم زد وگفت: راستی آقای صمدپور شنیدم قراره وضعتون خوبِ خوب بشه ها. دیشب اخبارتلویزیون می گفت.
با تعجب گفتم:چطور مگه؟! دوباره پوزخندی زد و گفت: قضیه رتبه بندی معلمان رو می گم…لبخند تلخی زدم و سر تکاندم.کمی خجالت چاشنی سر تکاندنم شد و صورتم سرخِ سرخ. یاد نداشتم تا امروز در کلاسم یا حتی بیرون مدرسه در مورد معیشت و مشکلات مالی خودم حرفی زده باشم. دیگر تیر خلاص را زده بود ولی من هنوز زنده مانده بودم.گفتم:باید برم و گرنه مدیر مدرسه می گه دیر اومدی… و با عجله و بی خداحافظی رفتم.
مدیر مثل اکثر مواقع جلوی پله های راهرو ورودی ایستاده بود و آمد و شد معلمان را رصد می کرد.با دیدنش به حرمت سنش نه سمتش سلام دادم .اما او بدون دادن جوابِ سلامم با طعنه و اخم آلود گفت: ساعت خواب صمدی پور…گفتم:چند دقیقه ای جلوی در مدرسه داشتم با یکی از اولیای بچه ها حرف می زدم. وقتم رو گرفت.شما که می دونید من با تمام مشقات و گرفتاری هایی که دارم تا حالا حتی یک روز هم تاخیر نداشتم .او با اخم دوباره به من طوری نگاه کرد گویی طلب پدرش را می خواست بگیرد که من نداده بودم. بلافاصله رفتم دفتر دبیران و دفتر کلاسی را از کمد برداشتم و رفتم سرکلاس. به محض اینکه داخل کلاس شدم و بچه ها برخاستند، یکی دو تا از شاگردان بلند بلند گفتند : آقا شنیدیم وضعتون داره خوب می شه ها. قراره حقوقتون پونصد ششصد هزار تومان زیاد بشه و سپس فریاد زدند: به افتخار آقا … بچه های کلاس به دنبال آن ها هورا کشیدند و کف زدند و این شادی و شعف آن ها چه با نیت خوب و چه بد، چند دقیقه ای ادامه یافت.
بهت زده ی رفتار بچه ها بودم که یک دفعه در کلاس باز شد و معاون مدرسه جلوی در کلاس ظاهر شد. او تنها کسی در مدرسه بود که هنوز بچه ها تا حدودی از او حساب می بردند و سر و صدا یک دفعه خوابید. صورتم مثل لبو سرخ شده بود. فکرنمی کردم سر و صدا این قدر زیاد باشد.معاون وقتی قضیه را فهمید لبخندی زد و رفت و من شروع به تدریس نمودم و آن زنگ را به خیر گذراندم. زنگ تفریح اول داشتم به سمت دفتر دبیران می رفتم که دیدم چندین اولیا نزدیک در دفتر دبیران ایستاده اند. دو زن و یک مرد. سلام و علیک کردم. یکی که مرد بود گفت : تبریک آقای صمدی پور!!! نوش جونتون .حیرت زده گفتم: چی؟ چی چی ؟ متوجه نشدم! گفت: ای بابا ! قضیه رتبه بندی دیگه. ماشاء الله هر سال چند بار حقوقتون رو زیاد می کنند. ایشا الله بعد از زیاد شدن حقوقتون ازین به بعد بیشتر برای بچه های ما وقت بذارید.
یکی اززن ها که کنار تر ایستاده بود: گفت: مبارکتون باشه آقای صمدی پور. شوهرم کارمند شرکت….هستش.با یه حقوق بخور نمیر داریم خودمون و سه تا بچه رو می چرخونیم اونوقت همه اش دارن به حقوق شما تند تند اضافه می کنن.تازه بازم ناراضی هستین.آخه این درسته؟؟؟…
داشتم به این مثل قدیمی می اندیشیدم که :درونمان خودمان را مثل خوره می خورد و بیرونمان مردم را ،که آن زن دیگر پرید توی فکرم و گفت: فقط تو رو خدا یه کم بیشتر به این بچه ها توجه کنید. مانده بودم چه بگویم .ناخواسته گفتم: چشم حتماً …و پس از لحظاتی که منگ شده بودم دوباره دهانم را گشودم و گفتم: مگه تا حالا برای بچه هاتون کم گذاشتم خانم که به خاطر رتبه بندی کذایی آموزش و پرورش بخوام زیادش کنم.آن مرد گفت: نه …ناراحت نشید….منظوری نداشت !
و من شروع کردم در مورد وضعیت درسی و اخلاقی بچه هایشان در کلاس صحبت کردن. لب و لوچه ام دیگرخشک شده بود.یک دفعه صدای زنگ کلاس بلند شد.نیم نگاهی به ساعتم انداختم.کل زنگ تفریحم با سوال و جواب شان طی شده بود.هنوز یکی دو تا اولیای دیگر که تازه آمده بودند و کمی آن طرف تر ایستاده بودند ، منتطرم بودند تا با من در مورد فرزندان شان یا حتی شاید رتبه بندی صحبت کنند.
بعد از رفتن آن سه نفر اولیا ،تازه مشاوره و گفت و گو با این دو نفر جدید شروع شد.در همین اثنا ،بچه ها هم داشتند به کلاس هایشان می رفتند و من زیر چشمی می دیدم مدیر مدرسه به سمت دفتر دبیران می رود و می دانستم که می خواهد به معلمان تذکر دهد که زودتر بروند سر کلاس هایشان. با عجله و تیتر وار به آن دو اولیای جدید وضعیت بچه هایشان را گزارش دادم و از ترس اینکه مبادا مدیر یا معاون گیر بدهد که چرا دیر می روی سر کلاس، با لبی تشنه و دلی رنجور و چهره ای خسته به سمت کلاس بعدی راه افتادم.
امروز کلاً روز بدی بود خیلی بد. بعد از تعطیلی مدرسه هم از فرط ناراحتی ، ماشین زوار در رفته ام را جلوی مدرسه جا گذاشته و با اتوبوس به خانه آمده بودم و در پارکینگ خانه بود که تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است… سخن معلم
انتهای پیام/
با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.